loading...
پاتوق تفریحی وسرگرمی ::پارسی فان::
حسن بازدید : 19 شنبه 29 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

پس از مادرش اجازه گرفت و از برکه بیرون اومد و به سمت جنگل رفت .توی جنگل به حیوونا و حشرات زیادی برخورد کرد .

 

اول به لشگر مورچه ها برخورد که برای خودشون خوراکی جمع می کردند.

 

باخودش گفت : شاید بتونم با یکی از مورچه ها دوست بشم اما مورچه ها سخت مشغول کار بودند و هیچکدوم حتی متوجه سبزک نشدند، پس به راهش ادامه داد.

 

پرنده های زیادی رو دید که توی آسمون دائما پرواز می کردند اما اونها هم اون بالا بودند و نمی شد باهاشون دوست بشه.

 

بازهم تصمیم گرفت به راهش ادامه بده . به دشت رسید، همین طوری داشت به حشرات جورواجور نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد که با کدومشون می تونه دوست بشه که ملخک پرید جلوش و گفت: سلام اسم تو چیه؟

 

سبزک گفت: اسم من سبزکه!

 

ملخک گفت: می یای با هم بازی کنیم من تنهام؟

 

سبزک گفت: نه نمی تونم من اومدم دنبال آرزوهام.

 

ملخک گفت:منم می تونم با تو بیام چون منم آرزوهایی دارم؟

 

سبزک گفت: بیا.

 

دوتایی با هم حرکت کردند و کلی باهم حرف زدند و شادی کردند و از هم دیگه کارا و حرفهای خوب و جدید یاد گرفتند.خلاصه خیلی به هردوشون خوش گذشت.

 

دیگه هوا کم کم داشت تاریک می شد، سبزک و ملخک باید می رفتند خونشون اما دوستی پیدا نکرده بودند.

 

از هم خدا حافظی کردندو هر کدومشون رفتند به سمت خونشون که یکدفعه هر دو با هم گفتند: آره ما دو تا با هم دوست شدیم ، دویدند طرف هم دیگه و گفتند:

دوست خوب من خدا نگهدار تا فردا.

 

حالا دیگه سبزک هم خارج از برکه رو دیده بود و هم یه دوست خوب پیدا کرده بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 271
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 329
  • بازدید ماه : 1,169
  • بازدید سال : 1,964
  • بازدید کلی : 10,046